جدول جو
جدول جو

معنی گرم گرم - جستجوی لغت در جدول جو

گرم گرم(گَ گَ)
گرماگرم. رجوع به گرماگرم شود
لغت نامه دهخدا
گرم گرم
بسیار گرم داغ (هوا و غیره) : سمک گفت: ای جوانمرد، راه تو دور است و گرما گرم است، در حال گرمی: ضماد را گرما گرم روی دمل گذاشتن، بحبوحه صمیم: در گرماگرم روزگارانی بود که دولت... نقشه وسیع متحدالشکل کردن لباسها را دنبال میکرد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

صدای پیاپی که از برخورد چیزی به چیزی به گوش برسد مانند صدای سم اسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرماگرم
تصویر گرماگرم
زمان اوج یا شدت گرفتن امری، در حالت گرمی، سردنشده، کنایه از فوراً، سریعاً، بسیار گرم، کنایه از باشوروشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم گرم
تصویر نیم گرم
آنچه نه داغ باشد نه سرد، ولرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرم نرم
تصویر نرم نرم
کم کم و آهسته آهسته پیش رفتن، به تدریج و تأنّی، رفته رفته، اندک اندک، پلّه پلّه، متدرّج، خرد خرد، جسته جسته، خوش خوشک، آرام آرام، خوش خوش، نرم نرمک، تدرّج، کیچ کیچ، آهسته آهسته، کم کم
فرهنگ فارسی عمید
(نَ نَ)
آهسته آهسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). نرم نرمک. باملایمت. به طور نرمی. (از ناظم الاطباء) :
زدی دست بر پشت او نرم نرم
سخن گفتن خوب و آواز گرم.
فردوسی.
نخستین بشستند در آب گرم
بر و یال و ریشش همه نرم نرم.
فردوسی.
چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم
نهادند کرم اندر او نرم نرم.
فردوسی.
، اندک اندک. کم کم. به آهستگی. به تأنی. به تدریج:
ز اسب یلّی آمد آنگه نرم نرم
تا برند اسپش همانگه گرم گرم.
رودکی (از احوال و اشعار ص 1090).
همی راندندآن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو به آواز گرم.
فردوسی.
کنون آرزویت بیاریم گرم
دگر تازه هر خوردنی نرم نرم.
فردوسی.
جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم
باری کز او پسنده بشد کار و بار من.
ناصرخسرو.
مامیز با خسیس که رنجه کند تو را
پوشیده نرم نرم چو مر کام را زکام.
ناصرخسرو.
نرم نرم از سمن آن نرگس پرخواب گشاد
ژاله ژاله عرق از لالۀ او کرد اثر.
سنائی.
، به آواز پست. یواش. آهسته: مردمان با یکدیگر گفتند همانا پرویز بدین قصر اندر شد که این جامۀ چلیپا پوشید، بندوی نرم نرم پرویز را گفت که مردمان همچنین می گویند. (ترجمه طبری بلعمی).
گویدت نرم نرم همی کاین نه جای توست
بر خویشتن مپوش و نگه دار راز رب.
ناصرخسرو.
بنشست و نرم نرم همی گفت زارزار
با آشنا چنین نکند هیچ آشنا.
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
شیرگرم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاتر. هر مایعی که گرمی آن مانند شیر تازه دوشیده باشد. (ناظم الاطباء). نه گرم و نه سرد. ملایم. ممهد. ولرم. ملول. (یادداشت مؤلف) : چشمی که سرمازده باشد کاه گندم اندر آب بپزند و آن آب نیم گرم به چشم اندر چکانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). این آبها و روغنها نیم گرم اندر دهان می دارند و بدان غرغره می کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بامداد کشکاب دهند نیم گرم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(گَ گَ)
در حال گرمی. سردنشده. گرم. داغ: ضماد را گرماگرم روی دمل گذاشتن
لغت نامه دهخدا
(گُ رُ گُ رُ)
نقل صوت نعل اسب و مانند آن: دل من گرپ گرپ میزد
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ رِ)
دهی است از دهستان سکمن آباد بخش حومه شهرستان خوی، واقع در چهل هزاروپانصدگزی شمال باختری خوی و سه هزاروپانصدگزی جنوب باختری شوسۀ خوی به سیه چشمه. منطقه ای است کوهستانی و سردسیر سالم و دارای 2490 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و حبوبات شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی است و از راه ارابه رو میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
میان روز باشد که هوا در نهایت گرمی است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). هاجره. (منتهی الارب). غائره. (ملخص اللغات حسن خطیب). هجیره. (منتهی الارب) :
تنش زرد و گوش و دهانش سیاه
ندیدی کس او را مگر گرمگاه.
فردوسی.
چو تشنه گشته و گم بوده مردمی بودم
بطمع آب روان گرمگاه سوی سراب.
فرخی.
یک روز گرمگاه در سراپرده به خرگاه بود به صحرای بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458). یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی مستنکر بابارانیهای کرباسین و دستارهای در سر گرفته پیاده بنزدیک امیر مسعود آمدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 134).
بروز دگر ناگهان گرمگاه
رسیدند در لشکر کینه خواه.
(گرشاسب نامه).
یکی را بر جنازه ای برنهادند و بدان بهانه بسیاری بهم برآمدند و به گرمگاهی سوی هاشمیه رفتند. (مجمل التواریخ والقصص).
به گرمگاه بدشت ار بیفکنی یاقوت
چنان گداخته گردد که نقره اندر گاه.
ازرقی.
گرمگاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم
تف با حورا چون نکهت حورا بینند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 91).
گرمگاهی کافتاب استاده در قلب اسد
سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیده اند.
خاقانی.
او (علی علیه السلام) گفت یک روز به گرمگاه نزدیک رسول صلوات اﷲ علیه شدم. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
روز دیگر گرمگاه سلطان در خرگاه خویش آسایش داده بود. (راحهالصدور راوندی). در راه در گرمگاه در سایۀ درختی تکیه کردم. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 131). روزی در وقت گرمگاه در فصل تموز از قصر عارفان بطرفی میرفتم. (انیس الطالبین ایضاً ص 29)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
گویندۀ سخنان نرم و ملایم. آنکه سخنی دلفریب گوید. گویندۀ سخنان شیوا و دلچسب. ملیح:
چو کافور موی و چو گلبرگ روی
دلش رزمجوی و زبان گرم گوی.
فردوسی.
چو کافور گرد گل سرخ موی
زبان گرم گوی و دل آزرم جوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
آهسته آهسته، آرام آرام:
رفتنت سوی شهر اجل هست روزروز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام،
ناصرخسرو،
، بتدریج، رفته رفته:
ناگه روزیت بجر افکند
گر بروی بر پی او گام گام،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ گَ)
دهی است از دهستان ریمله بخش حومه شهرستان خرم آباد. واقع در 6هزارگزی شمال باختری خرم آباد و 12هزارگزی شمال خاوری راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه، با 120 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفۀ بیرالوند میباشند
لغت نامه دهخدا
(چِ رَچِ رَ)
نوعی بازی الک دولک. قسمی بازی
لغت نامه دهخدا
(چَ مِ گُ)
پوست گرگ، طبل بزرگ و نقاره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گرماگرم
تصویر گرماگرم
در حالت گرمی، در بحبوحه امر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم نرم
تصویر نرم نرم
با ملایمت، بطور نرمی، آهسته آهسته
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه گرد گردد دایره زننده دوران یابنده: جهان چون آسیای گرد گردست که دادارش چنین گردنده کردست. (ویس ورامین)
فرهنگ لغت هوشیار
پر از گره. یا گره گره کاری را کردن، نامنظم و اندک اندک آنرا انجام دادن
فرهنگ لغت هوشیار
صدای نعل اسب و مانند آن. یا گرپ گرپ زدن دل. ضربان قلب با شدت و صدا: دلم گرپ گرپ میزد
فرهنگ لغت هوشیار
آهسته آهسته آرام آرام (قدم زدن) : رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز چون رفتن غریب سوی خانه گام گام. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم گاه
تصویر گرم گاه
میان روز که هوا بسیار گرم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرمب گرمب
تصویر گرمب گرمب
صدای پی در پی افتادن یا کوفتن و زدن چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گام گام
تصویر گام گام
آهسته آهسته، آرام آرام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرماگرم
تصویر گرماگرم
((~. گَ))
بحبوحه، در حال گرمی
فرهنگ فارسی معین
ولرم
متضاد: سرد، داغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اوج، بحبوحه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آهسته آهسته، کم کم، یواش یواش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سخت درتکاپو بودن، درهم و برهم، کلافه و سردرگم آشفته –
فرهنگ گویش مازندرانی
دره ای در منطقه هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
صدای تپش قلب
فرهنگ گویش مازندرانی
آهسته آهسته، اندک اندک
فرهنگ گویش مازندرانی
با بی میلی، نیمه گرم
دیکشنری اردو به فارسی